~.~.~ کلبه ی فقیرانه من ~.~.~

~.~.~ بده دستات و به دستام تا با هم کلبه بسازیم ~.~.~ کلبه ای پر از من و تو از من و تو ما بسازیم ~.~.~

~.~.~ کلبه ی فقیرانه من ~.~.~

~.~.~ بده دستات و به دستام تا با هم کلبه بسازیم ~.~.~ کلبه ای پر از من و تو از من و تو ما بسازیم ~.~.~

شقایق

 
 
شقایق
 
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی

نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی

یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود

و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه

ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت

ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب

می گفت :

شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری

به جان دلبرش افتاده بود- اما

طبیبان گفته بودندش

اگر یک شاخه گل آرد

ازآن نوعی که من بودم

بگیرند ریشه اش را و

بسوزانند

شود مرهم

برای دلبرش آندم

شفا یابد

چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را

بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده

و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه

به روی من

بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من

به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و

به ره افتاد

و او می رفت و من در دست او بودم

و او هرلحظه سر را

رو به بالاها

تشکر از خدا می کرد

پس از چندی

هوا چون کوره آتش زمین می سوخت

و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت

به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست

به جانم هیچ تابی نیست

اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من

برای دلبرم هرگز

دوایی نیست

واز این گل که جایی نیست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!

نمی فهمید حالش را چنان می رفت و

من در دست او بودم

وحالا من تمام هست او بودم

دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟

نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟

و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت

که ناگه

روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد

دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه

مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت

نشست و سینه را با سنگ خارایی

زهم بشکافت

زهم بشکافت

اما ! آه

صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد

زمین و آسمان را پشت و رو می کرد

و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد

نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را

به من می داد و بر لب های او فریاد

بمان ای گل

که تو تاج سرم هستی

دوای دلبرم هستی

بمان ای گل

ومن ماندم

نشان عشق و شیدایی

و با این رنگ و زیبایی
ارسالی از دوست گلم  
نظرات 6 + ارسال نظر
[ بدون نام ] جمعه 22 تیر 1386 ساعت 08:16 ب.ظ http://www.wall.blogsky.com

سلام
شقایق گله زیباییه...می گن از وسطه سنگ بیرون میاد..

ೃೊ خلوتکدهೃೊ دوشنبه 25 تیر 1386 ساعت 01:06 ب.ظ http://utumn.blogfa.com/

چارلی چاپلین به دخترش: تا وقتی قلب عریان کسی را ندیدی بدن عریانت را نشانش نده!
هیچ گاه چشمانت را برای کسی که معنی نگاهت را نمی فهمد گریان مکن
قلبت را خالی نگه دار اگر هم یه روزی خواستی کسی را در قلبت جای دهی سعی کن که فقط یک نفر باشد
به او بگو که تو را بیش تر از خودم وکمتر از خدا دوست دارم زیرا که به خدا اعتقاد دارم وبه تو نیاز دارم.

حنانه شنبه 30 تیر 1386 ساعت 09:50 ق.ظ http://www.boruj.blogfa.com

سلام
موضوع پستم علل بالا رفتن سن ازدواج
خوشحال می شم بیاید و حتما نظر خود را بگذارید

... جمعه 20 مهر 1386 ساعت 04:37 ب.ظ

http://www.dar-entezar2.blogfa.com/

[ بدون نام ] دوشنبه 14 بهمن 1387 ساعت 12:41 ب.ظ

نمیدونم شعر مال کیه ولی بدون اجازه ازش یه جاهایی که از لحاظ ادبی مشکل داشت باضافه قسمت تراژدی و زیباشو که زود تموم شده بود رو تغییر دادم. امیدوارم سراینده این شعر زیبا منو ببخشه:
شقایق گفت مستانه نه تبدارم نه بیمارم
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
برای نوع ما هرگز شقایق را نبد نامی
نبودی اینچنین جا و مکان در بین عاشقها
همی مردی روایت کرد از روزی به صحرایی
گلی بوده بدان صحرا نه با این رنگ و زیبایی
نبوده آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی

کنون بشنو که آن گل
بروز حادثه گفته زبانش شرح اسرارش
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
ز آنچه زیر لب می گفت
شنیدم سخت شیدا بود
نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش افتاده بود- اما
طبیبش گفته بود او را
اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم
بگیرد ریشه اش را و بسوزاند
شود مرهم برای دلبرش
آندم شفا یابد
برهنه پا بسی کوه و بیابان را بپیموده
بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده
که ناگه چشم او افتاد بر رویم
دلش لرزید
بدون لحظه ای تردید - شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و
به راه افتاد
و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد

پس از چندی
هوا چون کورهء آتش - زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت

بگفتا اینچنین نالان - به لب هایی که تاول داشت
خدایا پس چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز دوایی نیست
و ز این گل هم که جایی نیست ؛
خودش هم تشنه بود اما
نمی فهمید حالش را
چنان می رفت و من در دست او بودم
واکنون من تمام هست او بودم
برای او دلم می سوخت
وجودش ماندن من بود
ولی افسوس راهش را به پایان کو ؟
نه آبی و نسیمی را بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
نظر کردش به رخسارم
به نیمه جان تن خشکیده و زارم
گریزان شد
چو طفل راه گم کرده - پریشان و شتابان شد
دگر از صبر اوکم شد
دلش لبریز ماتم شد
به ناگه روی زانوهای خود خم شد
کمی اندیشه کرد- آنگه
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
سرش را بر کنار صورتم بگذاشت
و من تازه نگاهم بر رخ آشفته اش افتاد
تمام گونه هایش سوخته
لبش تشنه
به سختی و به آرامی سخن گفت
که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی
ولی افسوس
کنون راه مرا از تو جدا باشد
ولی خواهم تراعهدی بجا باشد
اگر دیدی بدین ره رهگذاری
که بیند آن طبیب منتظر را بر گذاری
بخواه از او شوی همراهش ای گل
رسان خود را بدانجا
بشو دارو و هم درمانش ای گل
بمان ای گل بمان ای گل
....
کمی خیره به چشمانم نظر کرد
بر یارش نشست و
به آنی خاطراتی را سفر کرد
به دیده اشک او گردید جاری
ومن میدانم این اشک
نشان نور امید
همان دریای ناب عشق اطهر
زهر گوهر بود قیمت فزونتر
...
هماجا – دعا کردم خدایا
توان ده تو مرا مانم برایش
به دلدارش رسم سوزم فدایش
و هر گل نوع من بود
برای عاشقان گردیم مرهم
...
سکوتی محض حاکم شد به صحرا
...
سپس برخاست
بلب لبخند شادی داشت
صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را سرخرو می کرد
و هر چیزی که هر جا بود با غم روبرو می کرد

به ناگه
سنگ خارایی کنارش بود برداشت
مصمم بود واو محکم قدم برداشت
خدایا
چگونه شرح حالش را بلب گویم
نشست و سینه را با سنگ بشکافت
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل بمان ای گل
...
و او ماند
و او ماند و خودش را
فدای دخترک سوزاند
و نام او شقایق شد گل همراه عاشق شد
نشان عشق و شیدایی و با این رنگ و زیبایی

کلبه 16 یکشنبه 24 اردیبهشت 1391 ساعت 02:47 ب.ظ http://www.nobody16.blogfa.com

سلام ... مشترک مورد نظر ما شمارا به دلیل گل بون محکوم به بازدید از وب خود میکنیم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد