~.~.~ کلبه ی فقیرانه من ~.~.~

~.~.~ بده دستات و به دستام تا با هم کلبه بسازیم ~.~.~ کلبه ای پر از من و تو از من و تو ما بسازیم ~.~.~

~.~.~ کلبه ی فقیرانه من ~.~.~

~.~.~ بده دستات و به دستام تا با هم کلبه بسازیم ~.~.~ کلبه ای پر از من و تو از من و تو ما بسازیم ~.~.~

<<بودیم و کس قدر ندانست که بودیم>>

بودیم و کس قدر ندانست که بودیم

باشد که نباشیم و بدانند بودیم

نظرات 1 + ارسال نظر
ریما جمعه 9 تیر 1385 ساعت 01:13 ب.ظ http://rimaeldera2.persianblog.com

فرصتی نمانده...

پاهایم خسته است.باید بروم.باید رها شوم از حصار تنهایی و این جسارت مرده.

اما نمی دانم چگونه؛

چراها در مقابل دیدگانم ریلی به امتداد تمام زندگی ساخته اند...

شبانه آرزوهایم را در ژرف ترین نقطه ی کابوس زده ام،دفن می کنم

و با بقچه ی خاکستری خاطراتم راهی شهر رویایی خیال می شوم

و از جاده ی پر از ابهام و تردیدی که تو برایم درست کردی می گذرم،

و چشم به راهی می دوزم که هیچ امیدی به پایانش نیست!

گام های لرزانم سکوت سردم را می شکنند

و من در برهوت تنهایی خویش به شمارش گام هایم می پردازم.

گام هایی که شاید ارمغانی جز نرسیدن نداشته باشند...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد