بودیم و کس قدر ندانست که بودیم
باشد که نباشیم و بدانند بودیم
فرصتی نمانده...پاهایم خسته است.باید بروم.باید رها شوم از حصار تنهایی و این جسارت مرده.اما نمی دانم چگونه؛چراها در مقابل دیدگانم ریلی به امتداد تمام زندگی ساخته اند...شبانه آرزوهایم را در ژرف ترین نقطه ی کابوس زده ام،دفن می کنمو با بقچه ی خاکستری خاطراتم راهی شهر رویایی خیال می شوم و از جاده ی پر از ابهام و تردیدی که تو برایم درست کردی می گذرم،و چشم به راهی می دوزم که هیچ امیدی به پایانش نیست!گام های لرزانم سکوت سردم را می شکنند و من در برهوت تنهایی خویش به شمارش گام هایم می پردازم.گام هایی که شاید ارمغانی جز نرسیدن نداشته باشند...
فرصتی نمانده...
پاهایم خسته است.باید بروم.باید رها شوم از حصار تنهایی و این جسارت مرده.
اما نمی دانم چگونه؛
چراها در مقابل دیدگانم ریلی به امتداد تمام زندگی ساخته اند...
شبانه آرزوهایم را در ژرف ترین نقطه ی کابوس زده ام،دفن می کنم
و با بقچه ی خاکستری خاطراتم راهی شهر رویایی خیال می شوم
و از جاده ی پر از ابهام و تردیدی که تو برایم درست کردی می گذرم،
و چشم به راهی می دوزم که هیچ امیدی به پایانش نیست!
گام های لرزانم سکوت سردم را می شکنند
و من در برهوت تنهایی خویش به شمارش گام هایم می پردازم.
گام هایی که شاید ارمغانی جز نرسیدن نداشته باشند...