~.~.~ کلبه ی فقیرانه من ~.~.~

~.~.~ بده دستات و به دستام تا با هم کلبه بسازیم ~.~.~ کلبه ای پر از من و تو از من و تو ما بسازیم ~.~.~

~.~.~ کلبه ی فقیرانه من ~.~.~

~.~.~ بده دستات و به دستام تا با هم کلبه بسازیم ~.~.~ کلبه ای پر از من و تو از من و تو ما بسازیم ~.~.~

++هرگزوقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند نگذران++

هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند نگذران.
●●●●●*****●●●●●***** ●●●●●*****●●●●●*****
 
ای دوست من من آن نیستم که می نماید نمود آن پیراهنی است که به تن دارم .پیراهنی بافته ز جان که مرا از پرسش های تو و تو را از فراموشی من در امان می دارد.
آن منی که در من است در خانه خاموشی ساکت است و تا ابد همان جا می ماند  
ناشناس و در نیافتنی
من نمی خواهم هر چه می گویم باور کنی وهر چه می گویم بپذیری.زیرا سخنان من چیزی جز اندیشه های تووکارهای من چیزی جز عمل ارزوهای تو نیستند
هنگامی که تو می گویی" باد به مشرق می وزد"من می گویم:آری به مشرق می وزد زیرا نمی خواهم تو بدانی که اندیشه های من در بند باد نیست بلکه در بند دریاست
تو نمی توانی اندیشه های دریای مرا در یابی و من نمی خواهم که تو در یابی.
من می خواهم در دریا تنها باشم
وقتی که نزد تو روز است نزد من شب است.با این همه از رقص روشنایی نیم روزبرفرازتپه ها سخن می گویم.زیراکه تو ترانه های مرا نمی شنوی وسایش بال های مرا برستارگان نمی بینی.ومن نمی خواهم تو ببینی یا بشنوی
می خواهم با شب تنها باشم
هنگامی که تو به اسمان خودت فرا میشوی من به دوزخ خودم فرو میروم.من نمی خواهم تودوزخ مرا ببینی شراره اش چشمت را می سوزاندودودش مشامت را می آزارد.من دوزخم رابیش از آن دوست دارم که بخواهم تو به آنجا بیایی
می خواهم در دوزخم تنها باشم.
توبه راستی و درستی مهر می ورزی.ومن از برای خاطر تو می گویم که مهر ورزیدن به اینها خوب و زیبنده است.ولی در دلم به مهر تو می خندم گر چه نمی خواهم تو خنده ام را ببینی.
می خواهم تنها بخندم.
دوست من تو خوب و هشیار و دانا هستی.یا نه تو عین کمالی و من با تو از روی دانایی و هوشیاری سخن می گویم .گرچه من دیوانه ام ولی دیوانگی را می پوشانم
می خواهم تنها دیوانه باشم
دوست من تو دوست من نیستی ولی من چگونه این را به توبگویم.راه من راه تو نیست گرچه با هم راه میرویم دست در دست.
تا چندی دیگر من بر بال باد می اسایم و انگاه از زنی دیگر بازمرا خواهید زایید.
 
جبران خلیل جبران
 
 
نظرات 10 + ارسال نظر
.•* *•. .•*.مرضیه•* *•. .•*. شنبه 14 بهمن 1385 ساعت 12:46 ق.ظ http://utumn.blogfa.com/

|
|سلام.
|خوبی؟
|بابا چه عجب آپ کردی؟؟
|دیرآپ کردی ولی دست پراومدی!!
|عالی بود.
|بازم از این مطالب بزار.
|موفق باشی.
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||

مرضیه سه‌شنبه 24 بهمن 1385 ساعت 10:01 ب.ظ

آمده بودم تو را برای یک لحظه ببینم و برگردم، ولی حالا عنکبوت ها در کفشهایم پیله کردن.

سارا پنج‌شنبه 26 بهمن 1385 ساعت 02:07 ب.ظ

سلام این وبلاگت توپه آفرین خیلی خوشم آمد

.•* *•. .•*.مرضیه•* *•. .•*. چهارشنبه 2 اسفند 1385 ساعت 09:45 ب.ظ

هر گز خدا را شخص مپندار اورا چون حضوری در نظر گیر که کل هستی را فرا گرفته است انگاه نیازی به رفتن به هیچ معبد و عبادتگاهی نخواهی داشت هر جاکه باشی میتوانی زانو بزنی و با خدا مرتبط شوی

.•* *•. .•*.مرضیه•* *•. .•*. چهارشنبه 2 اسفند 1385 ساعت 09:46 ب.ظ

هر گز خدا را شخص مپندار اورا چون حضوری در نظر گیر که کل هستی را فرا گرفته است انگاه نیازی به رفتن به هیچ معبد و عبادتگاهی نخواهی داشت هر جاکه باشی میتوانی زانو بزنی و با خدا مرتبط شوی

آرمیتا شنبه 19 اسفند 1385 ساعت 08:07 ب.ظ

کاملا باهات موافقم هرگز وقتت را با کسی نگذران که....

ریما یکشنبه 20 اسفند 1385 ساعت 10:39 ق.ظ http://rimaeldera2.persianblog.com

<<بودیم و کس قدر ندانست که بودیم>>

rima eldera2 یکشنبه 20 اسفند 1385 ساعت 10:40 ق.ظ http://rimaeldera2.persianblog.com

فرصتی نمانده...

پاهایم خسته است.باید بروم.باید رها شوم از حصار تنهایی و این جسارت مرده.

اما نمی دانم چگونه؛

چراها در مقابل دیدگانم ریلی به امتداد تمام زندگی ساخته اند...

شبانه آرزوهایم را در ژرف ترین نقطه ی کابوس زده ام،دفن می کنم

و با بقچه ی خاکستری خاطراتم راهی شهر رویایی خیال می شوم

و از جاده ی پر از ابهام و تردیدی که تو برایم درست کردی می گذرم،

و چشم به راهی می دوزم که هیچ امیدی به پایانش نیست!

گام های لرزانم سکوت سردم را می شکنند

و من در برهوت تنهایی خویش به شمارش گام هایم می پردازم.

گام هایی که شاید ارمغانی جز نرسیدن نداشته باشند...

rima eldera2 یکشنبه 20 اسفند 1385 ساعت 10:53 ق.ظ



من امروز به نیت گام نهادن تو به بیست وچهارمین بهار زندگی،بیست وچهار بار خدای دانه های برف زمستانی را سجده می کنم. بیست و چهار گلدان را آب می دهم، بیست وچهار کبوتر را آزاد می کنم، وبیست و چهار گل را نمی گذارم کودکان بازیگوش بچینند،بیست و چهار بار به روی رهگذران خسته لبخند می زنم، بیست و چهارهزار بار آه می کشم، بیست و چهار هزاربار سر بر آسمان دعایت می کنم،بیست و چهار بار خوشبختی ات را باهزار لحن مختلف در بیست و چهار حالت سبز با بیست و چهار اشک زلال صدا میزنم وبیست و چهار بار روی بیست و چهار برگ دفتر خاطرات بیست و چهار صفحه ایم می نویسم:سلطان قلبم تولدت مبارک...

کسی که بیست و چهار سال آینده هم همین قدر دوستت دارد.عزیزم بیست و چهار سالگی مبارک.






امیدوارم که صدمین سال زندگیت رو جشن بگیری!



[ بدون نام ] یکشنبه 20 اسفند 1385 ساعت 10:56 ق.ظ

sedayepayebaron

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد